صبح که از خواب بیدار شدم آرتام نبود...هر چند این بار می دونستم که رفته بیمارستان. ساعت 8:30 بود. دلم نمیخواست از جام بلند شم، هنوز خوابم میومد. دم دمای صبح بود که تونستم بخوابم.....تو جام نشستم و دستامو از دو طرف باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم. خواستم از روی تخت بلند شم که چشمم خورد به یه کاغذ که روی عسلی کنار تختم بود. مطمئنا خط آرتام بود.
« من با آژانس میرم. ماشین دستت باشه فقط اگر تونستی شب بیا دنبالم.... بابت دیشبم ممنونم »
تازه چشمم به سوییچ افتاد که کنار نامه گذاشته بود. فکرشم نمیکردم بخاطر من بدون ماشین بره....از این کارش یه حس خوبی بهم دست داد و لبخندی روی لبم نشست.
- مهربون.
با انرژی بیسشتری از جام بلند شدم و بعد شستن دست و صورتم از اتاق رفتم بیرون که فریبا رو دیدم. با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- صبح بخیر. داشتم میومدم صداتون کنم.
-صبح تو هم بخیر.... خیلی خوابیدم؟ همه بیدارن؟
- کلا تو این خونه همه زود بیدار میشن. ولی آقا بیژن گفتن حالا که آقا آرتام خونه نیست بیاین پایین تا یه تصمیمی واسه ی هفته ی آینده بگیریم.
هفته ی آینده؟ مگه چه خبر بود که به آرتام ربط داشت. چشمام و ریز کردم و پرسیدم:
- در مورد ؟
-فریبا با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- بخاطر 8 دی دیگه.
از قیافه ی متعجب فریبا میشد فهمید که یه گندی دارم میزنم. برای اینکه بیشتر خرابکاری نکنم. لبخندی زدم و گفتم:
- آها اونو میگی. خیلی خب بریم.
ترجیح دادم ساکت بمونم تا بفهمم قضیه از چه قرارِ. البته حدسم تولد آرتام بود ولی بهتر بود که ریسک نمی کردم. وقتی رفتم پایین همه دور میز منتظرمون نشسته بودن و همه شونم داشتن با همدیگه حرف میزدن. که تا من و دیدن ساکت شدن....بابا بیژن لبخندی زد و در حالی که به صندلی سمت راستش اشاره میکرد، گفت:
- صبح بخیر عزیزم. بیا پیش خودم بشین.
سپیده خانم برام چایی ریخت. بی بی نگاه مهربونی بهم کرد و گفت:
- دیشب خوب خوابیدی دخترم؟
- بله ممنون.
- بابا بیژن: خب وقت و هدر ندیم.
و روشو طرف من کرد و پرسید:
- خب نظر تو چیه بابا جوون؟
حالا چی کار کنم ؟ اصلا نظرمو در مورد چی بگم...وای خدا.....عجب گیری کردما. نگاهی به چهر ی همه شون کردم که منتظر زل زده بودن به دهن من...ای کاش صبح با آرتام رفته بودم. میترسیدم یه چیزی بگم و همه چی رو خراب کنم ...اونم تو این اوضاع که میدونم بابا بیژن هنوز نسبت به رابطه ی منو آرتام مطمئن نشده...هر چند به ظاهر چیزی نمیگه ولی از نگاه های موشکافانش میشه فهمید. سعی کردم به خودم مسلط بشم. آب دهنم و قورت دادم وبا من من گفتم:
- خب.... می...می خواستم بگم.... اگه میشه اول شما برنامه تونو بگین...
- فریبا: چرا؟ مگه شما برنامه ایی ندارین؟
- چرا چرا...ولی خب من قبل از اینکه بابا بیژن بیاد به یه سری چیزا فکر کردم ولی حالا که اینجایین خیلی چیزا فرق میکنه.
بابا بیژن لبخندی زد و گفت:
- آه...درسته تولد آرتام برام مهمه ولی دوست ندارم بخاطر من برنامتو بهم بزنی.
با شنیدن کلمه ی تولد یه نفس راحت کشیدم و این بار با هیجان بیشتری که از کشف این موضوع بود،گفتم:
- نه نه...راستش من به یه شب دو نفره فکر کرده بودم ولی مطمئنم اگر دور هم باشیم آرتام خوشحال تر میشه...خودتون میدونین که چقدر درو هم بودن رو دوست داره.
- فریبرز: آناهید خانم درست میگه...
بابا بیژن رو به من گفت:
- راستش و بخوای ما روی یه مهمونی خانوادگی فکر کرده بودیم. اینطوری تو رو هم به فامیل و دوست و آشنا معرفی میکنیم. فکر نمیکنم جز خواهر و برادرام کسی تو رو دیده باشه.
- فکر خوبیه. من مشکلی ندارم
- بی بی: خب مادر جوون تو میدونی آرتام چی رو بیشتر دوست داره؟
معلومه که نمی دونم....من هیچی از آرتام جز همون چند تا چیزی که اون شب گفت، نمیدونستم. برای اینکه قضیه رو بپیچونم چشمکی زدم و گفتم:
- خب معلومه...منو.
همه خندیدن. یه لحظه نگاهم رفت سمت فریبا....انگار زیاد از حرفم خوشش نیومد و خنده ش کاملا مصنوعی بود.
بیشتر موندن مصادف بود با خرابکاریه بیشتر...نگاهی به ساعت کردم.باید زودتر میرفتم تا از کلاس جا نمونم.
- ببخشید من کلاس دارم و اگر نرم دیرم میشه. در مورد کادوی خودم که تصمیممو گرفتم چی براش بگیرم ( آره جون خودم) تا روز مهمونی به کسی نمیگم....اما اگر میخوایین از زیر زبونش میکشم ببینم به چی احتیاج داره...چطوره؟
همه موافقت کردن. ببخشدی گفتم و سریع از سر میز بلند شدم...لباسامو پوشیدم و از همه خداحافظی کردم...قبل از اینکه از در برم بیرون بابا بیژن گفت:
- راستی با چی میری؟
با یاد آوری کار آرتام لبخندی زدم و گفتم:
- آرتام ماشینشو امروز داده دست من.
بابا بیژن لبخند مهربونی زد و گفت:
-برو باباجوون... به سلامت. مراقب خودت باش.
با سقلمه ایی که آزیتا بهم زد به خودم اومدم....
- چته؟
اما بجای آزیتا صدای استاد و شنیدم که گفت:
- معلومه حواستون کجاست خانم زند؟
تازه متوجه بچه ها شدم که همه شون برگشته بودن و منو نگاه میکردن...انقدر فکرم درگیر کادو خریدن بود که رفتم تو هپروت...
- حواسم نبود....ببخشید.
استاد با گفتن دیگه تکرار نشه به درس دادن ادامه داد. امروز برای یکی از کلاسای تئوریم اومده بودم دانشگاه...خوبیش این بود که آخرین کلاسمون بود....وقتی کلاس تموم شد دوباره به اینکه چی بخرم فکر میکردم....قطعا باید یه چیزی بگیرم که آرتام خیلی دوست داشته باشه....ولی آخه من از کجا باید بدونم چی دوست داره؟...از خودشم که نمی تونم بپرسم...مثلا قراره سورپرایزش کنن....فکر کن آناهید...فکر کن....
صدای آزیتا دوباره رشته ی افکارم و پاره کرد. به قیافه ی معترضش نگاهی کردم و گفتم:
- چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
- چرا اینجوری نگات میکنم؟ یه ربعِ دارم برات حرف میزنم ولی تو به حرفام گوش نمیدی...اصلا معلوم هست امروز حواست کجاست؟
- آزیتا....بنظرت بهترین کادو برای یه مرد 30 ساله چیه؟
آزیتا لبخندی زد و گفت:
- آها...پس میخوای برای نامزدت کادو بخری. حالا به چه مناسبت؟
- تولدشه
- مبارک باشه....خب چیزی رو بخر که خیلی دوست داره.
- فکر کن نمیدونی چی دوست داره... اگر تو بودی چی میخردی؟
- خب ادکلن.... لباس.... ساعت... نمیدونم، بستگی داره که تا چقدر بخوای خرجش کنی.
- ول کن خودم یه کاریش میکنم.
آزیتا نگاهی به ماشین های دور و برمون کرد و پرسید:
- امروز بدون ماشین اومدی؟
ابرو ایی براش بالا انداختم و با دست به ماشین آرتام اشاره کردم... آزیتا سوتی زد و گفت:
- مال نامزدته؟
با سر تایید کردم که ادامه داد:
- به به...پس باید حسابی براش خرج کنی...حالا بیا بریم یه دور ما رو مهمون کن ببینم.
آزیتا رو رسوندم خونشون. کل راه با هم فکر کردیم ولی هنوزم نمی دونستم چی براش بخرم... آزیتا میگفت یه جوری غیر مستقیم بپرسم ببینم چی میخواد.... بهتر بود از پری کمک میگرفتم. گوشیمو از تو کیفم در آوردم و شمارشو گرفتم...بار اول که جواب نداد. ساعت 4 نشده بود،مطمئنا خواب بود... بار دوم صدای خواب آلودش توی گوشی پیچیید:
- چیه مزاحم؟
- سلامِت کو؟
- مزاحم خوابم شدی تازه توقع داری بهت سلامم بکنم؟
- تا باشه مزاحم باحالی مثل من؟
- اوهووو.
- پری به کمکت احتیاج دارم.
از صداش معلوم بود که نگران شده:
- چی شده؟
- نگران نباش...اتفاق بدی نیافتاده...
- بگو بابا قلبم اومد تو دهنم.
- ای بابا...چرا قضیه رو پلیسی میکنی؟ تولد آرتامه و من نمیدونم چی باید براش بخرم... همین.
- یعنی بابات جای تو هویج کاشته بود بیشتر خاصیت داشت...یعنی 26 سال از خدا عمر گرفتی هنوز بلد نیستی برای یه آقای دکتر متشخص کادو بخری؟
- تو علی دایی.... مشکل من اینه که من نمیدونم آرتام چی رو بیشتر دوست داره...اگر بتونم یه کادوی خوب براش بگیرم باباش قشنگ گول میخوره... حالا فهمیدی عقل کل؟
- خب از خودش بپرس...
- نمیخوام شیرینی غافل گیر کردن و از خانوادش بگیرم...نمیدونی با چه هیجانی داشتن برنامه ریزی میکردن.
- مگه میخوان تولد بگیرن براش؟
- بله.
- ای جوون...من به شرطی کمکت میکنم که ما رو هم دعوت کنی.
- خیلی خب...جهنم و ضرر...تو هم دعوت.
- پس رو من حساب کن...به هیراد میگم ببینم اون چیزی میدونه...اگرم نه که یه کاری میکنیم بالاخره...
- هر کاری میکنی فقط زود باشه...چون زیاد وقت نداریم.
- باشه...تا فردا خبرشو بهت میدم.
- دستت درد نکنه.یه دونه ایی.... برات جبران می کنم.
- خیلی خب...زبون نریز. اگر میخوای جبران کنی قطع کن تا بقیه ی خواب عروسیمو ببینم....جای حساسش بودمااا.
- خواب بهتر نبود ببینی؟
- حرف نباشه...یادت نرفته که محتاج منی؟
- من چاکرتم هستم. برو بقیه ی خوابت و ببین. خداحافظ.
- خداحافظ دوستم.
چقدر خوبه که پری هست... خوبه که همه چیز و میدونه.... حالا که میدونم کمکم میکنه خیالم راحت تر شد... با یه نفس عمیق بوی عطر آرتام و که توی ماشین پر شده بود و فرستادم توی ریه هام...لبخندی زدم و راه افتادم.
وقتی رسیدم به آرتام sms دادم و بعد رفتم تو بخش و به کارام رسیدم.کارم تموم شده بود و منتظر آرتام بود. بالخره sms زد که برم پایین. وقتی رسیدم پایین دیدم همراه بردیا کنار ماشین وایستادن و مشغول حرف زدن هستن. با صدای سلامم حرفشون و قطع کردن. بردیا سری تکون داد و آرتام گفت:
- سلام خانوم دکتر...خسته نباشی.
- مرسی...شما هم همینطور...شما خوبین دکتر؟
- بردیا: ممنون....الان داشتم از آرتام حالتون و میپرسیدم.
- شما لطف دارین.
- آرتام: داشت ازم خواهش میکرد تا باهات حرف بزنم یه ذره تو دانشگاه براش تبلیغ کنی بلکه بخت اینم باز شه.
- پس خبر نداری که دکتر همینطوری کلی طرفدار داره...فقط باید یه ذره بیشتر به دور و برشون توجه کنن.
بردیا در حالی که به آرتام نگاه میکرد، با ابرو اشاره ایی به من کرد و گفت:
- تحویل بگیر رفیق... من کلی خواستگار دارم. از بس زیادن پشت درمون صندلی گذاشتم که یه وقت نتونن بیان تو.
و باز همون لبخند بامزه ش که خط های گوشه ی لبش و به نمایش میذاشت. آرتام گفت:
- اینا رو گفت دلت نشکنه دوست من.
- بردیا: آخرش معلوم میشه عزیزم.... خب من دیگه برم. راستش دو روزه که درست و حسابی نخوابیدم.
باهاش خداحافظی کردیم...سوییچ و گرفتم سمت آرتام و گفتم:
- ممنون...ببخشید که بخاطر من بدون ماشین اومدی. من که گفته بودم خودم میرم.
آرتام اخم بامزه ایی کرد و گفت:
- دیگه نشنوم.
در ماشین و برام باز کرد...وقتی سوار شد، پرسید:
- امشب میای خونمون؟
- نه ممنون...باید برم خونه.
کل راه در مورد دوران دانشجوییش پرسیدم بلکه چیزی از بین حرفاش بدردم بخوره ولی هیچی به هیچی... از قیافه ی آرتامم معلوم بود که از این همه کنجکاوی من تعجب کرده... برای اینکه برداشت دیگه ایی نکنه بحث و عوض کردم تا سو تفاهمی پیش نیاد
آخرای شیفتم بود داشتم با پری حرف میزدم(امروز کلا کاری تو بیمارستان نداشت ولی به خاطر کار هیراد اومد بیمارستان و هم اومده بود منو ببینه) که طنازو مهدیه رو دیدیم ، توی راهرو بلند بلند میخندیدن و سمت ما میومدن. توی دست طناز یه جعبه ی کادو بود یه جعبه ی صورتیه مربع. با خودم گفتم معلوم نیست باز دارن برای کی نقشه میکشن که انقدر شادن. ولی خوبیش این بود که دست از سر آرتام برداشته بودن. البته همه ی اینا یه حدس بود. طناز بهم چشم غره ای رفت و روشو کرد اونور. وقتی داشتن از کنار ما رد میشدن بلند گفت:
- مطمئنم خوشش میاد عزیزم.
طرف حرفش مهدیه بود ولی به من نگاه میکرد. منو پری به دیوار تکیه داده بودیم داشتیم نگاش میکردیم. وقتی دور شد پری چشم ازش برداشت و گفت:
- باز این داره یه کرمی میریزه ها.
لبخندی زدم و گفتم:
- فکر کنم یکیو پیدا کرده.
- نه بابا...کی میاد سراغ این؟
- اینقدر بدجنس نباش...
- بی خیال بابا. وقتمونو از سر راه نیاوردیم که برای اون احمق تلف کنیم. بگو ببینم چی میخوای براش بگیری؟؟؟
باز دلهره تمام وجودمو گرفت و گفتم:
- وای پری اینقدر بهش فکر کردم که شبا خواب بوتیک و ساعت فروشی و خرید کردن میبینم. گیج شدم.
- خب چرا از خودش نمیپرسی؟؟؟
- آخه دوست دارم خوشحالش کنم. میخوام از چیزی که بهش میدم راضی باشه.
پری با حالت خاصی نگاهم کرد...لبخند مرموزی زد و گفت:
- خب...دیگه چیا دوست داری؟؟؟
منظورشو فهمیدم...حتما فکر میکرد که بین منو اون خبریه. چشم غره ایی بهش رفتم و گفتم:
- آدم باش پری...دارم نظرت و میپرسم. از اون فکرای مزخرفم نکن اطفا...
- آخه هر کسی جز منم بود فکر دیگه ای نمیکرد. اگه آرتام برات اهمیتی نداشت اینقدر حساس نمیشدی و راحت از کنار این موضوع میگذشتی.
- من بخاطر باباش...
حرفمو قطع کرد و در حالی که لپمو میکشید، گفت:
- بهونه ی الکی نیار نا قلا.
- پری این فکرارو بی خیال شو. اصلا تو راست میگی...بگو من چی بخرم؟؟؟
- چند روز دیگه تولدشه؟؟؟
- یه هفته ی دیگه.
- شوخی نکن...
-پس فکر کردی واسه چی دارم اینقدر جلز و ولز میکنم؟؟؟
- آخه تو چرا زود تر نمیگی؟؟؟
- من خودم دیروز فممیدم
- بابا تو دیگه نوبری واسه خودت
و شروع کرد به فکر کردن... بعد چند لحظه گفت:
- بذار هیراد بیاد ببینم چیزی میدونه.
- خدا کنه اون بدونه.
پری ساکت شد و فکر کرد این باعث شد منم شروع کنم به فکر کردن ولی مثل همیشه درگیر این بودم که چی بخرم. داشتم فکر میکردم که صدای آرتام و شنیدم که در حالی که داشت با یکی از رزیدنت ها به اسم جباری حرف میزد اومد تو بخش. با دیدن ما لبخندی زد و اومد کنارمون.
- ببینین کیا اینجان.
- پری: سلام دکتر... حالتون خوبه؟
- آرتام: از این بهتر نمیشه. هیراد کجاست؟ هنوز نیومده؟
- نه جدیدا خیلی دیر میاد. فکر کنم سر و گوشش میجنبه.
- آرتام: نه بابا. هیراد از این کارا بلد نیست... باز من و بگین یه چیزی.
- میبینی تو رو خدا. حداقل جلوی من این حرفا رو نزن.
- آرتام: بده باهات صادقم؟
آقای جباری گفت: تازه خبر ندارین، الان اومدیم به دوست دختر جدید دکتر سر بزنم.
یکی از ابروهام و بالا انداختم و گفتم : بله بله؟
پری هم دستشو زد به کمرشو گفت:
- داشتیم دکتر؟
آرتام لبخندی زد و گفت:
- اگر دوست دارین میتونین همراه ما بیاین. مطمئنم شما هم ببینینش عاشقش میشین.
میدونستیم که همه ش شوخیه... اما قبل از این که مخالفت کنم پری گفت:
- پس چی که میایم. باید ببینم کی بوده که انقدر زود آناهید و از گود خارج کرده.
آرتام مهربون نگام کرد و گفت:
- نفرمایید. جای آناهید روی تخم چشمامه.
جوابشو با لبخند دادم. آرتام ببخشیدی گفت و همراه جباری جلوتر راه افتادن. من و پری هم دنبالشون . پری آروم گفت:
- که روی جفت چشاش جا داری؟
- بس کن پری.
- وا اینو دیگه خودش گفت. جباری هم شاهده.
- واسه ی فیلم بازی کردن جلوی شما بود خره.
- من که اینطور فکر نمیکنم.
- بله، تو کلا هر جور که دلت میخواد فکر میکنی. بعدم چرا گفتی باهاشون میریم. تو که میدونی شوخی میکرد.
- خب دیوانه ما باید با حرف زدن یه جوری از زیر زبونش بکشیم بیرون ببینیم چی دوست داره یا نه؟
- فعلا که داری مخ منو کار میگیری.
- واقعا پررویی. اصلا از کجا معلوم؟ شاید واقعا از این بیمار خوشش میاد که جباری هم فهمیده.
خیلی بیراه هم نمیگفتا. برام جالب شد بدونم کی رو قراره ببینیم. درسته آرتام با همه ی بیماراش شوخی میکرد ولی تا حالا نشنیده بودم به یکی شون بگه که دوست دخترشه. حتما باید دختر خوشگلی باشه. آرتام در اتاق 217 زد و رفت تو. ما هم پشت سرش وارد شدیم. با دیدن پیرزن بانمک و فوق العاده شیکی که تو اتاق بود لبخندی زدم. به همه چیز فکر کرده بودم جز یه خانم مسن. صورت گردی داشت که پر از چین و چروک بود. چشمای مشکی و موهای ی سفید که معلوم بود سشوار کشیده بود. اما جالبتر از همه رژ قرمز رنگی بود که لبای نازکشو زیباتر کرده بود. عینکشو از روی چشماش برداشت و کتاب توی دستشو بست و نگاهی به تک تک مون کرد و با صدایی که بخاطر سنش لرزش خفیفی داشت، رو به آرتام گفت:
- نمیخوای این خانمای خوشگل و معرفی کنم؟
آرتام اول اشاره ایی به پری کرد و گفت:
- بله... پری خانم همسر یکی از بهترین دوستام و البته...
با اشاره به من ادامه داد:
- صمیمی ترین دوست نامزدم آناهید.
پیرزن با شنیدن این حرف نگاه دقیقی بهم کرد و با لبخند مهربونی ادامه داد:
- میدونستم خیلی خوش سلیقه ایی... از آشناییتون خوشبختم دخترای خوشگل.
- منم همینطور.
آرتام لبخندی به من زد و بعد به پیرزن اشاره کرد و گفت:
- ایشونم طوبی جوون، دوست دخترمه.
طوبی جوون با کتابی که دستش بود ضربه ی آرومی روی شونه ی آرتام زد و گفت:
- با وجود دختر به این خوشگلی مگه منِ پیرزن که زیاد مهمون این دنیا نیستم به چشم میام؟
- آرتام: هر گلی یه بویی داره. بعدم دیگه از این حرفا نداریمااا. تا دکتر خوبی مثل من داری نباید غصه بخوری. یه جوری عملت میکنم که از منم سرحالتر بشی.
- جباری: بله مادرجان. دکتر مهرزاد از بهترین دکترای ما هستن.
پیرزن نگاهی به من کرد و پرسید:
- تو هم موافقی دخترم؟ اگر تو بگی من رضایت میدم شوهرت عملم کنه.
نگاه بدجنسی به آرتام کردم و گفتم:
- والا منم شنیدم کارش خوبه ولی تا حالا ندیدم.
آرتام بامزه نگام کرد ولی قبل از اینکه چیزی بگه تقه ایی به در خورد و هیراد جلومون ظاهر شد. پری با دیدن هیراد دستی به کمرش زد و گفت:
- تا حالا کجا بودی؟
هیراد لبخندی زد و گفت:
- بذار برسم عزیزم. باور کن ترافیک بود.
- پری: من موندم اگر معضل ترافیک حل بشه شما آقایون چه بهونه ی دیگه ایی میخوایین برای دیر کردنتون بیارین؟ بیا بریم کارت دارم.
آرتام بلند خندید و گفت:
- قبل از رفتن وصیتی داری بگو رفیق.
هیرادم خندید و در حالی که سرشو به دو طرف تکون میداد از اتاق رفت بیرون. آرتام مشغول معاینه کردن طوبی خانم شد. انقدر ازش خوشم اومده بود که اگر باهاش راحت تر بودم میرفتم و ماچش میکردم. قیافه ی خیلی مهربونی داشت و منو یاد مامانی مینداخت. موقع حرف زدن بخاطر تُن صداش که آروم بود و اینکه با فاصله حرف میزد، آرماش خاصی بهت دست میداد... معلوم بود آرتام خیلی دوستش داره. نگاهاش به طوبی خانم یه جوری بود. حتی وقتی کارش تموم شد از کنار پیرزن بلند نشد. به جباری هم گفت که میتونه بره . فقط ما سه تا تو اتاق مونده بودیم. طوبی خانم پرسید:
- کی منو عمل میکنی آرتام جان؟
- آرتام: به زودی. یعنی انقدر از دست ما خسته شدی که میخوای زودتر بری.
- این چه حرفیه عزیزم... تو هم مثل پسرمی ولی من از محیط بیمارستان خوشم نمیاد.
- آرتام: چرا؟ ببین چقدر پزشکای خوشگل تو بیمارستان هستن. یکیش من.
طوبی خانم نگاه مهربونی به آرتام کرد و بعد روشو برگردوند طرف منو و گفت:
- بیا جلوتر عزیزم. من چشمام زیادم خوب نمیبینه.
لبخندی زدم و رفتم نزدیکتر. اما طوبی خانم اشاره کرد کنارش بشینم. تا نشستم دستمو گرفت و گفت:
- میدونستی خیلی خوشگلی؟
- ممنون. شما لطف دارین.
- خیلی بهم دیگه میاین... امیدوارم به پای همدیگه پیر بشین.
با این حرف من و آرتام نگاهی بهم دیگه کردیم. اما این من بودم که زودتر نگامو دزدیدم. طوبی خانم لبخندی زد و گفت:
- تو منو یاد جوونیای خودم میندازی.
لبخندی زدم. پری اومد تو و رو به من گفت:
- میشه بیای بیرون.
ببخشیدی گفتم و خواستم از در برم بیرون که صدای طوبی خانم مانع شد:
- بازم میای بهم سر بزنی؟
- حتما.
سری تکون داد. از اتاق اومدم بیرون که پری گفت:
- هیرادم چیز خاصی نمیدونه. یه سری چیزای معمولی رو گفت که فکر نمیکنم خیلی خوب باشه.
- اینطوری نمیشه. اگر بخوایم یه جا بشینیم و فکر کنیم به نتیجه نمیرسیم. 5 شنبه دانشگاه و میپیچونم تا بریم چند تا مغازه رو ببینیم شاید یه چیزی چشممو گرفت. آها.... به هیرادم یادآوری کن چیزی به آرتام نگه.
پری سری تکون داد و رفتیم سر کارمون.
نگاه بی تفاوتمو از روی پالتوی مشکیِ توی ویترین گرفتم و به پری که منتظر جوابم بود دوختم و با بالا انداختن ابروم گفتم:
- نچ... اینم خوب نیست.
- چرا؟ به این خوشگلی... تو تن مانکن اینه ببین تو تن آرتام چی میشه.
- من نگفتم زشته ولی اینم چیز خاصی نیست.
- اون کیفِ که تو مغازه ی قبلی دیدیم چی؟ بنظرم اون خوبه.
- آرتام زیاد کیف دستش نمیگیره.
- خب شاید بخاطر اینه که کسی تا حالا براش کیف نخریده.
- آها... اونوقت خودش بلد نبوده کیف بخره؟ من بخرم میگیره دستش؟
- معلومه که میگیره... هر چی نباشه تو روی چشاش جا داری.
خندم گرفت. ضربه ی آرومی به بازوش زدم و گفتم:
- باز شروع کردی.
پری هم خندید و گفت:
- من هر چی که شنیدم میگم.
- بجای حرف زدن یه ذره مغازه ها رو نگاه کن تا یه چیز خوب پیدا کنیم... مثلا اومدی کمکم کنیا.
پری دهنشو باز کرد تا اعتراض کن که من زودتر گفتم:
- البته دور لباس و کفش و کیف و ساعتو خط بکش... یه چیز خاص.
پری خندید و جلوتر از من راه افتاد و به ویترین مغازه ها نگاه میکرد. چند تا مغازه رو رد کردیم که پری گفت:
- ای کاش از خودش میپرسیدی... اینطوری تا فردا هم بگردیم چیزی پیدا نمیکنیم. دو روز دیگم که تولدشه...
- گفتم که نمیشد ...
- حالا مطئنی که هنوز چیزی نفهمیده؟ تا جایی که من میشناسمش خیلی تیزه...
- فکر نمی کنم... این مدت تو بیمارستان خیلی درگیره... تازه بیشتر وقت آزادشم با طوبی خانم میگذرونه و فرصت فکر کردن به خودش و نداره.
- دقت کردی چقدر میره پیشش؟
- فکر کنم خدا طوبی خانم و فرستاد تا حواس آرتامو پرت کنه...
- پریشبم ساعت 11 بود که اومد و بازم یه ساعتی کنارش بود. مثل اینکه خیلی از اون خوشش میاد.
- منم خیلی ازش خوشم اومد.... خیلی مهربون و شیرینه.
پری آروم زد کمرم و گفت:
-اِ.... اگر همین جناب دکتر فردا تو رو بی خیال نشد و نرفت همین طوبی خانم مهربون و گرفت...
با فکر کردن به رفتار های آرتام تو این دو هفته گفتم:
- من احساس میکنم آرتام بخاطر اینکه تو سن کمی مادرشو از دست داده انقدر زیاد با خانمای مسن میگرده.... تا حالا به نگاهاش به طوبی خانم دقت کردی؟ دقت کردی هر دفعه که کلمه ی پسرم و از دهنش میشنوه چقدر خوشحال میشه؟
- آره هاا... عزیزم. دنبال محبت مادرانه میگرده. فقط خدا کنه زیاد بهش عادت نکنه... اونطور که شنیدم وضعیت قلب طوبی خانم زیاد خوب نیست.
- منم نگران این موضوعم... خیلی داره احساسی عمل میکنه.
- م
|
امتیاز مطلب : 426
|
تعداد امتیازدهندگان : 121
|
مجموع امتیاز : 121